پایه پایه تا ملاقات خدا

آنچه می خوانید مقاله دکتر زهره کسائیان ، استادیار گروه زبان انگلیسی دانشکده زبانهای خارجی دانشگاه اصفهان در انجمن مثنوی پژوهان ایران در نشست آدینه 22 آذر ماه 1387 می باشد. نظرات خود را از طریق این تارنگار می توانید به ایشان پیرامون مقاله حاضر اعلام کنید.

 

چکیده

در این مقاله، این مسئله مورد بررسی قرار گرفته است که چگونه انسان میتواند درجات کمال را یکی پس از دیگری طی نماید تا در نهایت به غایت الغایات منتهی شود. از دیدگاه مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی طی مسیر تکامل در دو مقام تبتل و فنا اما به تدریج صورت می گیرد. در شرح این مسیر مقام تبتل و فنا، اصل و منشاء انسان ، جدایی از اصل، هجران ، فقر ، عشق و اشتیاق به بازگشت ، چگونگی سیر و سلوک روحانی و طی مراحل تکامل، گردش در قوس نزول و صعود ، درک وحدت و جود ، مرحله وصل به حق تعالی و بقای بعد از فنا که به بهترین و زیباترین وجه در لباس داستان‌های زیبا در مثنوی بیان شده است مورد بحث قرار گرفته ونشان داده شده است که در مسیری که سالک به تهذیب نفس و تزکیه خود می‌پردازد بایستی کمالات و خصوصیاتی را کسب کند تا به سر منزل مقصود رسد که از آن جمله است توکل، صبر، شکر، خوف و رجا، شادی و غم (قبض و بسط)، که نویسنده سعی نموده در رابطه باهر یک از موضوعات فوق توضیحاتی ارائه نماید.

کلمات کلیدی: تبتل، فنا، بقا، قوص نزول و صعود، وحدت وجود

مقدمه

خداوند حکیم عشق و شوق به کمالات و توجه به غایات را در موجودات به ودیعه گذاشته تا درجات کمال را به پیمایند و در نهایت به غایت الغایات منتهی شوند چنان که در آیه 15 سوره شوری می فرماید " الا الی الله تصیرالامور".

عطار نیشابوری ( 618ـ540 ه.ق.) در این رابطه گفته است:

جمادی بوده ای حبی شـــدی تو                 کجا لا شی بدی شیئی شـدی تـــو

چنان خواهم که بــر ترتیـب اول                    نداری یـک نفس خــود را معطـل

ز رتبت سوی رتبت می نهی گام                 برون می آئی از یک یک خـم دام

ز این هفت آسمان در راه معنــی                 ببــایــد رفت تــا درگــاه مولــــی

               (عطار،1362،25)                                                              

   

         طی این مسیر برای بعضی مانند عطار در هفت وادی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت وفقر یا فنا (عطار، 1383) انجام می پذیرد و برای بعضی دیگر مانند خواجه عبدالله انصاری در صد باب که شرح آن در منازل السائرین و صد میدان آمده است(انصاری 1378).

        حرکت از خود تا رسیدن به خدابرای مولانا جلال الدین محمد بلخی، مشهور به مولوی در دو مقام تبتل و فنا اما به تدریج صورت می گیرد و شامل مراحل گوناگون از قبیل اصل و منشاء انسان ، جدایی از اصل، هجران ، فقر ، عشق و اشتیاق به بازگشت ، چگونگی سیر و سلوک روحانی و طی مراحل تکامل، گردش در قوس نزول و صعود ، درک وحدت و جود ، مرحله وصل به حق تعالی و بقای بعد از فنا می‌باشد که به بهترین و زیباترین وجه در لباس داستان‌های زیبا در مثنوی بیان شده است.

 مولانا خود در مقدمه مثنوی گوید: «هذا کتاب المثنوی، و هو اصول اصول، فی کشف اسرار الوصول و الیقین» بنا بر این کتاب مثنوی طریقی برای کشف اسرار وصول به حق و یقین است. طی نمودن این  مدارج کمال، آداب و دستوراتی دارد که سالک و طالب می‌تواند همراه مولوی با بکارگیری فنون مستور در مثنوی:

از مقــامــات تبتـــل تــا فنــــا           پایه پایه تا ملاقات خــــــــدا

                        (مولوی،1363، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت4235 ، از این پس 3/4235)

صعود نماید. دکتر زرین کوب( 1375، 9) اظهار می‌نماید که «مقام تبتل در زبان قرآن کریم(73/8) عبارت از انقطاع از دنیاست تا مرتبه فنا که رهایی از خودی و انقطاع از کل ما سوی است». سپس در بیان طی این طریق می‌گوید «مسیر این سلوک از قطع پیوند با تعلقات خودی آغاز می‌شود و تا قطع پیوند با خودی ادامه می‌یابد و این هم زبده مضمون مثنوی و هم خلاصه حیات مولاناست».

            تنها ابیاتی که به خط خود مولانا نوشته شده(مولوی،1357، 51؛ فروزانفر، 1354، 158) هیجده بیت آغازین دفتر اول است که به نی نامه مشهور است. بقیه مثنوی را مولانا فرموده و حسام الدین و سایر مریدان می‌نوشتند و بعد برای مولانا می‌خواندند. نی نامه چکیده ای است از همه کتاب مثنوی و به عبارت دیگر همه مثنوی گسترش و شرح و توضیح 18 بیت اول مثنوی است. در مثنوی همه چیز از حکایت و شکایت نی آغاز می‌شود:

بشنو ایـن نی چــون شکایت می‌کنــد

وز جداییهــا حکایت می‌کنـــــــــد

کــز نیستــان تـا مـــرا ببـریــــده‌انــــد

در نفیـرم مــرد و زن نالیـــــــــده‌اند

 سینــه خواهم شرحـه شرحـه از فــراق

تا بگویـم شـــرح درد اشـــــــــتیاق

 هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویــــــش

                                                                         (1/ 1 به بعد)                         

          در این مقاله ابعاد مختلف نی نامه در قالب موضوعاتی کلیدی از قبیل انسان کامل، بازگشت، مبدا، مسیر، مقصد، قوس نزول و صعود، فنا و بقا، مقام کبریا، عشق و وحدت وجود، که ما را با مبانی اصلی جهان بینی مولوی آشنا می‌نماید، در گستره مثنوی مورد بحث قرار می گیرد.

1 انسان کامل

         انسان کامل از جهت کمال با خداوند امکان وحدت می‌یابد و از جهت داشتن صفات انسانی یا الهی، در حد کمال ، مقدمات وحدت وجود و درک ملکوت که محل تجلی صفات عالیه است را پیدا می‌کند. او از پلیدی‌ها مبرا است و او است که به سبب خداگونگی می‌تواند خلیفه خداوند در زمین باشد. محمل رجعت و عامل «بازگشت»، «انسان کامل» است که مولوی او را به نی تشبیه کرده است.

            عزیزالدین نسفی می‌گوید: «علامت آدمی‌چهار چیز است، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. هر که این چهار چیز دارد آدمی‌است و هر که ندارد نه آدمی‌است. هر که این چهار چیز به کمال رسانید، او انسان کامل است»( 1377، 2ـ271).

به عقیده مولوی چون نفس «فنا» شد «بقا» می‌یابد. لیکن نه به صورت فرد بلکه در قالب نفس کلی یا انسان کامل که «هست بر خاکش نشان پای او (خدا)». وی در وصف انسان کامل می‌گوید:

آن طرف چون رحمت حق می‌رونـد

بانک مظلومان ز هر جا  بشنــــــــــــوند

آن طبیبــــان مــرضهــــای نهــــــان

 آن ستــونهـــای  خللهـــای  جهــــــــان

همچو حق بی علت و بی رشـوت‌اند

 محض مهر و داوری و رحمـــــت‌انــــد

جمـــــله فرع و پایـــه انـد و او غـــــرض

جوهر است انسان و چرخ او را عــرض

در سه گز تن عالمی‌پنهــان شــــــده

                       (2/1934 به بعد)

 بحر علمــی‌در نمــی‌پنهــان شـــــــــده

        

علم انسان شناسی مولوی، به نظر آن ماری شیمل «توصیفی است از مقام والای آدمی، مرتبه‌ای که انسان میل به غفلت از آن دارد و می‌خواهد که دوباره آن را باز جوید و از او دعوت می‌شود تا حجابهای تن، نفس شهوانی و عقل جزوی را ترک گوید تا آنکه به دنیای حیرت آور دل دست یابد ـ دلی که عشق و جمال حق را بر آدمی‌آشکار می‌سازد»(ص 291). در نگاه  میر جلال الدین کزازی «نی نماد انسانی است که به خود آگاهی درونی رسیده است، خفتگی را فرو نهاده است، به بیداری دست یافته است بانک نای، آتش در هر شنونده‌ خنیا شناس بیدار دل جان آگاه در می‌زند. همه مثنوی از آغاز تا انجام بانک این نای است، ناله هوشیاری و خود آگاهی است»  (به نقل از مولوی،1381،CD).کریم زمانی بر این باور است که «تشبیه انسان کامل به نی از آنروست که درون او از تعلقات دنیوی و هواهای نفسانی تهی است. همان طور که نی تو پر دم نایی را منعکس نمی‌کند، انسانی هم که درونش آکنده از هوا‌های نفسانی و تعلّقات دنیوی باشد نمی‌تواند دم الهی را منعکس کند» (دفتر اول، دیباچه،53). شباهت نی با انسان کامل از آن جهت است که نی از آن جهت که درونش خالی است عیناً نغماتی را منعکس می‌کند که نایی در آن دمیده است. همین طور درون انسانی که از ما سوی الله خالی شده باشد از نغمات الهی و نفخات رحمانی پر گشته چنین انسانی که از اولیاء الله است وجه او را منعکس می‌نماید. پس تمام کمالات و آثار و اسرار و حالاتی که به این افراد نسبت داده می‌شود در حقیقت از خداوند است. از عبارات فوق می‌توان نتیجه گرفت که انسان کامل کسی است که کلیه صفات الهی در او متجلی گشته یا به فعلیت رسیده باشد و چنین کسی واصل بالله است و به وصل کامل رسیده و کسی که در وصل کامل است بازگشت به اصل در او فعلیت یافته و به نیستان وجود ملحق گردیده است.

 

2- بازگشت

         بازگشت به مبدأ دو نوع است: یکی بازگشت اختیاری است که با تهذیب نفس و طی مراحل سیر و سلوک، سالک می‌تواند قبل از موت حقیقت را شهود کند و دیگری بازگشت اجباری است که با مرگ و فنای کالبد عنصری تحقق می‌پذیرد(زمانی،1381، ص54). مولوی معتقد است که مؤمن خداوند را هم در این دنیا و هم در بهشت می‌بیند. بهشت و دوزخ و قیامت بر دید شهودی در همین دنیا هم آشکار می‌شود.

            مولوی به مصداق آیه «...انّا الیه راجعون» (سوره البقره، آیه 156) حیات را سفر بازگشتی به سوی خدا می‌داند که یک سیر تکاملی را طی می‌نماید. جماد به نبات تکامل می‌یابد، نبات به حیوان، حیوان به انسان و انسان به فوق انسانی که در نهایت به نقطه عزیمت باز می‌گردد.

وز نما مردم بــه حیـــــوان بـــر زدم

     از جمادی مردم  و نامی ‌شـــــــــدم

پس چه ترسم‌کی ز مردن‌کم شدم؟

     مردم از حیوانی و آدم شــــــــــــدم

تا بر آرم از ملائک پرّو ســـــــــــر

    حمله‌ای دیگر بمیرم از بشــــــــــــر

کل شئی‌هــالک الّا وجهـــــــــــــه

      وز ملک هم بایدم جستن ز جــــــو

آنچه اندر و هم ناید آن شـــــــــوم

    بار دیگر از ملک قربان شـــــــــــوم

گـویــدم انّــا الیـــه راجعــــــــــون

                     (3/2901 به بعد)

    پس «عدم» گردم عدم چون ارغنون

به تعبیر مولوی تکامل از ماده آغاز شده است ولی ماده آن نیست که می‌نماید. مولوی ماده را مستقل از ذهن نمی‌داند ومی‌گوید جسم من محصول روح من است نه روح من محصول جسم من: 

  باده از ما مست شد نی ما از او        قالب از ما هست شد نی ما از او( 1/1812)

3ـ مبدأ و مقصد

            روح انسان در جستجوی اصل خود به سوی حیات ابدی و خداوند حی  پاینده تمایل دارد. منشأ روح بی کران و لا یتناهی است و مکان ندارد.

میل جان اندر حیات و در حی است           زآنکه جان لامکان اصل وی است

                                                                                (3/4437)

مولوی از مبدأ انسان، به عنوان نیستان وجود یاد می‌کند، چنانکه در بیت دوم نی‌نامه گوید:

              کز نیستان تا مرا ببریده‌اند      در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند(1/2)

           

          به نظراستاد بدیع الزمان فروزانفر( 1370، 69)، مولوی در این ابیات بر این عقیده است که انسان از حقیقت خود جدا مانده و دور افتاده است و پیوسته می‌کوشد تا اینکه خود را به آن حقیقت نزدیک نموده و در صورت امکان متصّل نماید. نی اشاره به نفس انسان دارد که در تکاپوی این وصال است و نیستان اشاره به آن حقیقت کلی دارد که انسان از آن جدا شده

بی سرو بی پا بدیم آن سر همــــه

          منبسط بودیم و یک جوهر همــه

بی گره بودیم و صافی همچو آب

          یک گهر بودیم همچون آفـتــاب

شد عدد چون سایه‌های کنــگــره

                   (1/ 686 به بعد)

          چون بصورت آمد آن نورســـره

برای اینکه انسان «اصل» خود را پیدا کند باید با «سفر معنوی» از مقام انسانی، تا مقام انسان کامل و خلیفه اللهی تعالی پیدا کند. کسانیکه این «سیر معنوی» را نداشته باشند در عالم طبیعت باقی می‌مانند و آنانکه سیر خود را کامل نکرده باشند، در بند آن مقامی‌که بدان ارتقاء یافته‌اند، می‌مانند( گولپینارلی، 271).

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد     هر که بی روزیست روزش دیر شــد(1/17)

آنکه در عالم طبیعت مانده همانند کسی است که «بی روزی» مانده باشد و آنکه در مقامی‌باقی می‌ماند همانند کسی است که  جرعه‌هایی از آب نوشیده امّا قبل از کامل کردن سیر خود «سیر» شده است و امّا آن که به مقام والای انسان کامل می‌رسد چون ماهی دایماً از آن آب حیات می‌نوشد و در هستی مطلق بسر می‌برد.

4ـ قوس نزول و صعود

در تصوف اسلامی‌برای کمال دایره‌ای فرض شده است. نقطه آغاز این دایره هستی مطلق است. در نقطه پایانی نیم دایره درست در مقابل نقطه آغاز، جایگاه انسان قرار دارد.  به این نیم دایره که از هستی مطلق شروع شده و تا نقطه انسان فرود می‌آید. «قوس نزول»  می‌گویند. این نزول مادی است. انسان در این مسیر از هستی مطلق به عالم علم، از آنجا به  سماوات و طبایع و عناصر و سپس از عناصر به عالم موالید قدم گذاشته و در نهایت صورت انسانی به خود گرفته است( 272). او نقطه آغاز «قوس صعود» است و نقطه‌ای که باید بدان برسد هستی مطلق است.

لطیفه روحانی تمایل دارد به اصل نورانی خود صعود نماید

      تن ز عشق خار بن چون ناقـه‌ای

        تن زده اندر زمین چنگالــــــها

                        (5/1545 به بعد)

          جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای

           جان گشـــاید سوی بالا بالها

         همان گونه که اشاره شد این سفر استکمالی است و لطیفه روحانی به بدن انسانی تعلق گرفته است برای اینکه به مقام کامل انسانی یا انسان کامل که کون جامع و اشرف مخلوقات است برسد «تله در خاک نهادند که عنقا گیرند؛ و جسم نیز از پرتو لطافت ذاتی روح تلطیف می‌شود و همان روح لطیف که صافی پاک شده باشد باز با پیمودن قوس صعود به مرجع اصلی باز می‌گردد که «انّا للله و انّا الیه راجعون»  ( سوره البقره، آیه 156).

جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای
چـون رودجــان،جســم بیــن چون می‌شــود

جان تو تا آســــــــمان جولان کنــی است

                          (4/1880 به بعد)

جسم را نبود از آن جز بهره‌ای
جسم از جان
روزافزون می‌شـــــــــــــود

حد جسمت یک دوگز خود بیش نیســـت

مولانا مسیری را که انسان در قوس نزول و صعود باید طی کند در داستان نخودها به طرز زیبایی بیان می‌کند:

لقمه گشتی انــدر احیــــا آمـــــــدی

     گر جدا از باغ آب و گل شــــــدی

شیر بـــودی شیــر شــو در بیشـــــه‌ها

     شو غــذا و قـــوت در اندیشـــــه‌ها

در صفاتش بـاز رو چالاک و چســت

     از صفــاتـش رستـــه والله نخســـت

پس شدی اوصاف و گردون بر شدی

     زابر و خورشید و ز گردون آمــدی

مــی‌روی انــدر صفـــات مستـــطاب

     آمدی در صورت بـاران و تــــــاب

نفس و فعل و قـول و فکرتهــا شــدی

    جزو شیـد و ابر و انجمهــا بــــــدی

راست آمد اقتلــونـــی یا ثقـــــــــات

     هستی حیوان شد از مـرگ نبـــــات

راست آمد ان فــی قتلــی حیــــــات

     چون چنین بردیست ما را بعد مــات

تا بدین معـراج شــد سـوی فلــــــک

     فعل و قول و صدق شد قوت مـلک

از جمــادی بر شـد و شد جانـــــــور

                         (3/4180 به بعد)

     آن چنان کآن طعمه شد قوت بشـــر

مولانا می‌گوید اگر از باغ و آب و گل جدا شده‌ای، به صورت لقمه ای درآمدی و به عالم حیات پا گذاشتی، اکنون غذا باش و به اندیشه بدل شو. اگر پیش از این شیره گیاهان بودی اکنون شیر بیشه‌ها باش. قسم به خدا که تو در روز ازل از صفات حق جدا شده بودی، حالا بار دیگر با همان چستی و چالاکی به عالم صفات برگرد. تو از ابرها و خورشید و آسمان آمدی، به صفات بدل شدی و به آسمان‌ها رفتی. به صورت باران و نور فرود آمدی و حالا با صفات خوب به عالم صفات می‌روی. تو جزو خورشید و ابر و ستارگان بودی، اکنون به نفس و عمل و گفتار تبدیل شده‌ای. هستی انسان در اثر مرگ نبات به وجود می‌آید و در این راستا عبارت «اقتلونی یا ثقاتی»( حلاج، به نقل ازLouis Massignon،34ـ33، به نقل از گولپینارلی، 297) مصداق پیدا می‌کند. بعد از مرگ اگر چنین سودی برای ما حاصل شود در آن صورت است که: «انّ فی قتلی حیاتی»( همان) مفهوم پیدا می‌کند. کار و گفتار درست و صدق برای فرشتگان است و فرشتگان با این نردبان به معراج در آسمانها رفتند. غذا هم قسمت انسان شد و از جمادی به حیوانی رسید.

              مولوی در جای دیگر می‌گوید: همه جزء‌ها به سوی کل در حرکت اند. هر چیز از هر جا که آمده به همان جا می‌رود یعنی اینکه به اصل خود باز می‌گردد. نکته دیگری که در ابیات زیر مطرح می‌نماید اینست که خود این اصلها هم در پی فرع‌ها هستند و آنها را با جاذبه عشق به سوی خود می‌کشند. مادر خواهان فرزند است و خداوند نیز جان‌های ما را به طرف خود می‌خواند.

جزوها را رویها سوی کل است         بلبلان را عشقبازی با گل است(1/763)

*       *                                                       *       *

   از همانجا کامد آنجا می‌رود(1/767)
                               
   *         *

          اصلها مر فرعها را در پی است
          با د نشفش می‌کند کان کانیست
          اندک اندک تا نبینی بردنش
          اندک اندک دزدد از حبس جهان
          صاعداً ‌منّا   الی   حیث     علم

                           (1/878 به بعد)
                                  *         *

       زآن طـرف‌آیـد کـــه آمــد آن چشش

                                     (1/887)

آنچه از دریا به دریا می‌رود
                       
       *         *

ما در فرزند جویان و یست
آب اندر حوض اگر زندانی است
می‌رهاند می‌برد تا معدنش
وین نفس جانها ی ما را همچنان
تا الیه
    یصعد    اطیاب      الکم


                        
       *        *

       پارسی گوییـــــــم یعنـــی ایـن کشــــــش

5- فنا و بقا

مولوی در باره فنا و بقا می‌گوید:

هیچکس را تا نگردد او فنــــــــا                     نیست ره در بارگاه کبــــــریا(6/232)

*             *               *           *

گرچه‌آن وصلت بقا اندربقاسـت                       لیک در اول فنا اندر  فناســـــــــــت

سایبــانی که بـود جـویای نـــور                    نیست گـردد چـون کند نورش ظهور

                                                                                  (3/4659 به بعد)

*             *               *           *

چیست معراج فلک؟«این نیستی»           عاشقان را مذهب و دین «نیستی»(6/232)

مولوی، با زبانی روشن و با بیانی صریح می‌گوید که شرط راه یافتن به بارگاه الهی فنا شدن از خود و منیّت و  تفاخر و خودبینی است. کسی می‌تواند آن بقای بی فنا، آن هستی ابدی، و آن جایگاه امن حقّانی را داشته باشد که قبل از آن که کاملاً نیست نیست شده باشد، از حرص و آز و شهوت و همه خصوصیاتی که ملازم نفس خود پرست است پاک و جدا شده باشد. امّا پای گذاشتن در جاده نیستی و ترک خودخواهی عشق می‌طلبد که مذهب و راه و روش زندگی افرادی است که چون «نی» از هواپرستی تهی شده‌اند. همان طور که فرد نادان و جاهل در اثر تحصیل و تحمل سختی‌های مراحل علمی‌از حیات جهل می‌میرد و به حیات دانایی و علم زنده می‌شود سالک هم در صورتی که در اثر سیر و سلوک عرفانی و پاک شدن، از حیات تیره جسمانی شهوانی و اخلاق ناپسند نفسانی بمیرد، به حیات روشن روحانی و خصلت‌های نیکوی انسانی زنده می‌شود.

              مولوی در دفتر اول، در انتهای داستان طوطی و بازرگان چنین اندرز می‌گوید کـه اگــرمی‌خواهی با دم حیات بخش عیسی زندگی و حیات جاوید بیابی باید چون طوطی، پا بر صدای خوش و دل فریبی و طنازی خود گزاری و از خود بمیری و خاک شوی سپس مانند عیسی که با دم خود مردگان را زنده می‌کرد تو هم از نفس رحمانی و زندگی واقعی برخوردار خواهی شد.

 در نیاز و فقر خود را مرده ساز
 همچو خویشت خوب و فرخنده کند
 خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ                   آزمــــون را یـــک زمانـی خاک باش

                          (1/1909 به بعد)                                                                         

معنی مردن ز طوطی بد نیاز
تا دم عیسی تو را زنده کنــد
از بهاران کی شود سرسب
زسنگ                                        سالهاتوسنگ بــودی دلخـــــــــــراش

             بنظر آن ماری شیمل«جان مایه اصلی اندیشه مولوی، مردن و شدن، ملازمه دائمی‌فنای فی الله و بقای بالله است»(ص444) و عموماً هدف نهایی عارف را فنا خوانده‌اند:

ازکجا جوییم هست؟ ازتــــرک  هست    از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست(6/824)

هستی حقیقی و رسیدن به مبدأ اعلی در ترک وجود خودی است و میوه حقیقت را با دست خودپرستی و خودبینی نمی‌توان چید. همه چیز در برابر او که برایش حدّی وجود ندارد محدود و گویی هیچ و نیست است و بر طبق کلام قرآن «کلّ شیئ‌هالک الّا وجهه»(سوره قصص، آیه 88) همه چیز جز ذات پاک الهی‌هالک الذات و نابود است.

پیش بیحد، هر چه محدودست لاســت      کل شیئی غیر وجه الله فـناست(2/3321)

و بالاتر از این حالتی است بسیار عجیب که در مقابل او نیستی فنا می‌شود

هالک آید پیش وجهش هست و نیست          هستی اندر نیستی خــود طرفـــه ایست

(3/4662)

در مقابل ذات الهی هست و نیست فانی می‌شود یعنی کلیه موجودات جهان، چه آنها که در هستی مجازی گرفتارند و خود را موجودی حقیقی می‌پندارند و چه آنها که به وجود حق واقف شده‌اند و خود را نیست حقیقی پنداشته‌اند. و در مورد فنای نیستی شاید اشاره به بقای بعد از فنای سالک عارف است که حالت عجیب و وصف نشدنی وصول به حق را توصیف می‌کند.

 مولوی ترک خودی را در داستان عاشقی که پس از تحمل سختی‌های بسیار در سفری طولانی، معشوق او را پذیرفت بدین صورت نقل می‌کند که معشوق به او اجازه ورود داد چون او هویت خود را از دست داده و وجود خود را در وجود یار فانی ساخته بود و در پاسخ معشوق که از وی پرسید «بر در کیست؟» جواب داد «تویی»:

     گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
 بر چنین خوانی مقام خامنیست
 کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق
 در فراق دوست سوزید از شرر
 بازگرد خانه انباز گشت
 تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب گفت: بر در هم توئی ای دلستان
 نیسـت گنجایی دومن را در ســــــرا

                      (1/3056 به بعد)                      

آن یکی آمد در یاری بزد
گفت: من. گفتش: برو هنگام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
پخته شد آن سوخته پس بازگشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
بانک زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت اکنــــون چــون منـــی ای مــــــــــن درآ              

در این داستان عاشق سرمشق همه افرادی است که در جستجوی حق‌اند و ناگهان زمانــی که «خداوند با جلال شاهانه خود وارد می‌شود جوینده لا می‌شود» (شیمل،430)، زیرا

گرچه آن وصلت بقا اندر بقــا  اســت        لیک ز اول آن بقا اندر فناسـت       

                           (3/4659)

    فنا پایه بقاست و مولوی اغلب این گفته را تکرار می‌کند که فنا، زندگی جاوید در حق است:

  بهترین هست‌ها افتاد و زفت
  در حقیقــت در فـنـــا او را بـقــاســت

                             (4/398 به بعد)

این چنین معدوم کو از خویش رفت
او به نسـبت با صفـات حق فناســــت

6ـ مسیر

در افکار مولانا زندگی سفری است که طی آن کاروان جانها از منزلی به منزل دیگر حرکت می‌کند.

در این «مسیر» باید که از شیبهای تند بالا رود و از دره‌های تند بگذرد و باید که بر خطر ترس فائق آید تا به کعبه معشوق رسد.

از آنجا که هر سفر را آغازی است و میانی و پایانی، مولانا در مقدمه دفتر پنجم( زمانی، دفتر پنجم، 14ـ13) شریعت و طریقت و حقیقت را بمثابه آغاز و مسیر و پایان این سفر می‌داند. به نظر مولانا سلوک عارفانه با شریعت آغاز می‌شود. شریعت همچون شمعی است که راه می‌نماید. بی آنکه شمعی بدست آری، راه رفته نشود و کاری کرده نگردد. چون در راه آمدی، آن رفتن تو طریقت است و چون به مقصود رسیدی، آن حقیقت است.

  مولوی در مثالی می‌گوید: شریعت همچون علم طب آموختن است. طریقت پرهیز کردن بموجب علم طب و دارو خوردن. و حقیقت صحت یافتن ابدی و از هر دو فارغ شدن. «چون آدمی‌از این حیات می رد، شریعت و طریقت از او منقطع شود، و حقیقت ماند. شریعت علم است، طریقت عمل است و حقیقت رسیدن به پروردگار». ( همان).

         از دیدگاه مولوی ،عروج به کمال که اتصال با مبدا هستی است از مقام تبتل که قطع پیوند با دنیاست شروع می‌شود. قطع پیوند با کلیه چیزهایی که انسان را به تعلّقات خودی محدود می‌کند. امّا ترک دنیا هم مستلزم رهبانیت و التزام تجرد نیست. سلوک از دیدگاه مولانا خود را باختن نیست، بلکه به خود آمدن و خود را یافتن است. روزی از وی پرسیدند که: «لامکان چه جاست و کجاست؟ مولانا فرمود که: لا مکان جان و دل مردان است»    ( مناقب العارفین،  ج1، 451، به نقل از گولپنیارلی، 286).

و امّا مقدمه حرکت در مسیر تعالی معرفت است و توبه کردن از ندانم کاریها و غفلتهای گذشتـــه، لازمه ورود به جاده تهذیب نفس است.

  توبـــه‌ای کــردم حقیقــت بـــا خـــدا             نشکنم تا جان شـــود از تــن  جــــدا       

                                 (5/2324)

در اثر توبه انسان برای یک زندگی پاک و با تقوی آمادگی پیدا می‌کند.

           

هر که ترسید از حق و تقـوی‌گزیـــــد      ترسد از وی جن و انس و هرکه دیـد    

                                                                       (1/1425)

راهرو بایستی که خود را از نام و آوازه صاف نماید.

    خویش را صافــی کن از اوصاف خود          تا ببیـنــی ذات پـــاک صــاف خــود   

                                                                         (1/3460)

       گــر ز نام و حرف خواهی بگــــذری       پاک کن خود را زخود، هین یکسری

                                                                                  (1/3458)

و سینه خود را همچون آیینه صیقل نماید.

  صیقلی کن یک دو روزی سینــــــه را       دفتــــــــر خود ســـاز آن آییـــــنه را

                                                                                  (6/1287)

که در آن صورت است که نور خدا در آیینه دل منعکس می‌شود.

 خانه را من روفتـــم از نیک و بــــــــد        خانه ام پر گشت از نـــــــــور احـــد

                                                                                  (5/2804)

در مسیری که سالک به تهذیب نفس و تزکیه خود می‌پردازد بایستی کمالات و خصوصیاتی را کسب کند تا به سر منزل مقصود رسد که از آن جمله است توکل، صبر، شکر، خوف و رجا، شادی و غم (قبض و بسط)، که سعی می‌کنیم به هر یک از آنها به اختصار به پردازیم.

یکی از خصوصیات اصلی عارف به نظر مولوی توکل به خداوند است. البته او به اینکه به بهانه توکّل عاطل و باطل بنشینند اعتقاد ندارد. بلکه توکّل او به خداوند فعال و بدین معنی است که سالک اراده خداوند را قبلاً بپذیرد و مطابق اراده او عمل کند.

  گفت پیغمبــــر بـــــــه آواز بلنــــــد               بـــــا توکــل زانــــوی اشتـــر  ببنــد

                                (1/913)

یکی از اعراب با دیه نشین شتر خود را در بیابان رها کرد و گفت: به خدا توکل می‌کنم پیامبر(ص) بدو فرمود: اعقلها و توکّل ( شترت را ببند و توکّل کن).

دیگر از صفات اساسی و بنیادی عارف صبر است. مولوی در آخرین ابیات دفتر ششم می‌گوید:

 صبـــر را سلّــــم کنــم ســـــوی درج             تــا بــرآیــم، صبــرمفتـــــاح الفــرج

                               (6/4913)

صبر را نردبان می‌کنم تا بالاخره بر بام مقصود برآیم زیرا که صبر کلید گشایش است.

  صبر چون پول صراط آن ســو بهشت       هست با هرخــوب یک لالای  زشت

                                                                                     (2/3147)

صبر پل صراطی است که به بهشت راه می‌برد.

             امری که به صبر وابسته است شکر است. هنگامی‌که خداوند بنده‌اش را دوست داشته باشد اول او را مبتلا می‌کند، اگر بنده بر آن ابتلاء شکیبایی و صبر پیشه سازد او را اختیار می‌کند و اگر شکر آن به جای آورد او را بر می‌گزیند. در اثر صبر قهر به لطف تبدیل می‌شود. «صبر همچنان بین آدمی ‌و خدا می‌زید حال آنکه شکر از حالت وصل، یعنی از آن زمانی سخن می‌گوید که لطف بی اندازه حق شامل حال آدمی‌گشته است و او انبار خود را از آن پر می‌سازد»     (شیمل، 425).

رحمتم کن مهر من در دل نشان بــانــــک روی زرد بــــاشــد صبرونکُرْ                                                  

                              (1/1271به بعد)

رنگ رو از حال دل دارد نــشان
رنگ روی سرخ دارد بانک شکـــر

همچنان آمده است:

شکر یزدان طوق هر گــردن بـــــود          نی جدال و روترش کــــــردن بـــــــود

                                                                                (1/1525)

و نیز:

شکر باره کی سوی نعمت رود
ز آنکه شکر آرد تو را تا کوی دوست
صید نعمت کن به دام شکر شاه
تا کنی صد نعمت ایثار فقیر
تا رود از تــو شــــــکم خــواری و دق

                      (3/2895 به بعد)

شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
نعمت شکرت کند پر چشم و میر
ســـیرنوشی از طعـــام و نقـــل حـق

شکر نعمت از خود نعمت شیرین تر است. کسی که به شکر علاقمند است در اثر کمال روحی به نعمت توجه نمی‌کند. نعمت مانند پوست است و شکر مانند مغز و روح نعمت زیرا شکر تو را به بارگاه حق می‌رساند. رفاه و نعمت باعث غفلت و شکر باعث بیداری می‌شود. با دام شکر شاه حقیقت نعمت‌ها را صید کن. نعمت شکر تو را قانع و بزرگ می‌کند که صدها نعمت به تهیدستان ببخشی. آنقدر از رزق خداوند نصیب تو می‌شود که دیگر عرض حاجت به دیگران در تو  از میان می‌رود.

یکی دیگراز خصوصیاتی که به آن سفارش شده وفاداری است.

پس وفا گر را چه بخشم تــو بــــدان         گنجهــــــا و ملکهـــــــای جـــــــاودان

                                                                               (1/3843)

که به شخص با وفا گنجهای گرانبها و فراوانی عطا می‌شود.

مولانا ارزش لحظه‌ها را می‌داند و زندگی در گذشته و آینده را موهوم و شرط حرکت و زندگی را در لحظه بودن می‌داند.

 صوفی ابن الوقت باشــــــد ای رفیــــق          نیست فردا گفتن از شرط طـریـــق

                                                                               (1/133)

و یا

 هست صوفی صـفـا جـــو ابـــن وقـــت           وقت را همچون پدر بگرفته سخت              

                                                                              (3/1433)

از دیگر محاسن سالک تواضع و فروتنی است.

 چون فرود آیی ببینی رایگان                   یک جهان پر گلرخان و دایگــــان(4/3543)

مولانا تواضع و بندگی را شرط اعتبار در حضور حضرت حق می‌داند

جز خضـــوع و بندگــــی و اضطــــرار   اندر این حضرت نــــــدارد اعتبـــــــــار    

                                                                            (3/1323)

به مصداق عبارت «الفقر فخری» مولانا عزت و افتخار را در فقر می‌بیند. فقری که نه بمعنی نداشتن مال و منال ظاهری بلکه بمعنای منتهای بی نیازی است.

 امتحان کـن فقـــر را روزی، دو تـــــــو         تا به فقر، اندر غنا بینی دو، تــــــــو

  صبر کن با فقـــر و بگـــذار ایـــن ملال                      زانکه در فقر است عزذوالجلال

                                                                           (1/2373 به بعد)

دو خصوصیت دیگر در عرفان مفاهیم به هم پیوسته خوف و رجا است مولوی می‌داند که وقتی احساس امنیت بر انسان غالب بشود خداوند از در مکر خود وارد می‌شود و او را به لرزه می‌اندازد و هنگامی‌که از خوف خداوند می‌لرزد لطف خدا غالب می‌شود و به او احساس امیدواری و امنیت می‌دهد. اما خوف و رجا فقط مقدماتی را برای غرق شدن در اقیانوس احدیت فراهم می‌آورند که در آنجا نه خوف و نه رجا، نه صبر و نه شکر هیچ کدام وجود ندارد.

 حق همی خواهد که هر سیــر او اسیـــر               با رجا و خوف باشـــد و حـــزیـــز   

                                                                            (1/3615)

و یا

     ظاهر آید ز آتش خوف و رجا
    وآن‌خزان‌تخفیف‌وتهدیدخداست

                     (2/2958 به بعد)

تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
آن بهـاران لطـف شحنـه‌ی کبـریــاست

 از دیگر مفاهیم، شادی و غم، یا بسط و قبض است که به عنوان وجوه مختلف عشق از آنها یاد شده است. قبض به معنی افسردگی و انقباض روحانی و بسط به معنی غالب شدن شادی است. به نظر مولوی هر دو این حالت‌ها همانند نفس کشیدن ضروری است. تا اندوه نباشد شادی نیست و بالعکس.

پس مجاهد را زمانـــــی بســــط دل        یک زمانی قبض و درد و غش و غــل

(2/2961)

همچنین:

آن صلاح توست آتش دل مشو
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
سـوزش خـــورشیـد در بسـتان شدی

                                     (3/3734 به بعد)

چونکه قبضی آیدت ای راهرو
زآنکه درخرجی درآن بسط و گشاد
گر همــاره فصـــل تابسـتـــان بـدی

خطاب به سالک است که اگر از سوی خداوند برای تو قبضی آمد آن قبض مسلّماً به صلاح توست و نباید از آن دلسوخته و ناراحت شوی (چون بعد از این قبض بسط خواهد آمد تا تعادل برقرار شود). تو در حال بسط و گشادگی از سرمایه‌های روانی خود بیش از اندازه خرج می‌کنی و باید آگاه باشی که هر خرجی باید دخلی هم داشته باشد. آقای کریم زمانی( دفتر سوم، 958) در شرح این بیت می‌نویسد که «پشتوانه خرج دخل است. سالک در حال بسط برون گرا می‌شود و قهراً برون گرایی مطلق سبب اتلاف سرمایه‌های روحی شخص می‌شود و او را از عمق بیرون می‌کشد و در سطح نگه می‌دارد پس برای جبران آن ویافتن اعتدال روانی باید مدّتی نیز به درون رود و داده‌های خود را باز یابد».

            و اما کسب کمالاتی از قبیل توکل، صبر و غیره بدون دفع مناهی از قبیل کبر و غرور و شهوت میسر نیست.

بــاد، در مــردم هـــــوا و آرزوســت         چون هوا بگذاشتی پیغام هوســــــت  

                                                                           (1/110)

و یا

چون ز خود رستی همه برهان  شدی               چون‌که‌گفتی: بنده‌ام، سلطان شـــدی

                                                                         (2/1320)

و شجاعت و بزرگی را در شکستن بت «خود» می‌داند.

سهل شیری دان کـه صفهــا بشکنــد                 شیر آنست آن که خود را بشکنــــــد

                                                                               (1/1389)

و تکبر را بمنزله زهری میداند که قاتل انسان است.

این تکبر، زهر قاتــل دان کــه هست       از می‌پر زهر، شد او، گیج و مســــت

                                                                            (4/2747)

و بر عکس کسی که پا بر سر غرور و خود خواهی خود گذاشته است را نجات یافته و برخوردار از مامن «دارالسرور» می‌داند.

گفت: رو، من یافتم دارالســـرور           وارهیدم از چــــه؟ از دارالغــــرور(4/3187)

دیگر از مناهی که ترک آن لازم است شهوت است.

ترک شهوتها و لذتها سخاســت                هرکه در شهوت فروشد برنخاست

                                                            (2/1272)

7ــ عشق

آنچه عبور از مسیر صعب و پر مخاطره سیر و سلوک را آسان و بلکه دلپذیرمی‌نماید عشق است. مولانا عقیده دارد که عشق عرفانی روح را چنان لطیف و حساس می‌کند که می‌تواند اسرار ربّانی را نشان دهد. همچنانکه اسطرلاب در ستاره شناسی کاربرد دارد. مولانا با اینهمه توان شاعری وقتی به کلمه عشق می‌رسد خود را از بیان و شرح آن عاجز می‌بیند چون عشق همچون دریا نامتناهی است.

هر چه گویم عشق را شرح و بیـــــان       چون به عشق‌آیم خجــل باشـــم از آن

                                 (1/112)

و یا

در نگنجد عشق در گفت و شنیـــــد       عشق دریایی است قعرش ناپدیــــــــد

                                 (5/2189)

همچنین

شرح عشق ارمن بگـــویم بــــر دوام        صد قیامت بگـذرد و آن ناتمــــــــــام

                                (5/2189)

بنابراین به علت وصف ناپذیر بودن عشق وصف عشق را به خود عشق می‌سپارد.

لیک عشق بی زبان روشن تر است
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
گـر دلیلت باید از وی رو متــــــــاب

                          (1/113 به بعد)

گرچه تفسیر زبان روشنگر است
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
عقل در شرحش چوخردرگل بخفت
آفتـاب آمــد دلیـــــــل آفتــــــاب

            عشق از فرط ظهور در همه کائنات، قابل بیان نیست و ظهور آن ما را از بیان آن مستغنی کرده است. پس کافی است روی خود را از او بر نگردانیم و خود بهترین دلیل برای خودش است چرا که در همه موجودات ساری و جاری است.امّا مولوی خصوصیات و منافع عشق را که لاجرم در جریان سیر و در حرکت به سوی تعالی مؤثر می‌افتد چنین بر می‌شمارد:

ای طبیب جمله علت‌های ما
ای تــو افــلاطــون و جالینــــوس مـا

                                   (1/23 به بعد)

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای دوای نخـــــــــوت و ناموس مـا

در این بیت عشق همچون طبیب، دردهای امراض روحی و اخلاقی را شفا می‌بخشد. هر که عاشق شد خود خواهی و تکبر را رها می‌کند و جاییکه عشق باشد دیگر استدلال و فلسفه لازم نیست.

        جسم خاک از عشق بر افلاک شــد           کوه در رقص آمد و چالاک  شــــــد

                                                                                  (1/25)

عشق باعث می‌شود که عاشق جز معشوق نبیند و عشق به خدا باعث می‌شود که ما سوی الله را در چشم عاشق ناپدید کند و فقط او بماند و معشوق.

 پوز بند وسوسه عشــــق اســت و بــس     ور نه‌کی وســواس را بستــه اســت کس

                                                                               (5/3230)

عشق می‌تواند وسواس و تردید را از بین ببرد و به اعتماد به نفس و اقدام به عمل با اطمینان کمک نماید. مولانا عظمت عشق را تا حدی می‌داند که فلک را می‌شکافد و زمین را می‌لرزاند و حرکت دهنده کل جهان است.

 عشق لرزاند زمین را از گزاف      گر نبــودی عشق بفــــــسردی جهـــان

                    (5/2736 به بعد)

عشق بشکافد فلک را صد شکاف
دور گردون‌هـــا ز مــوج عشـــق دان

راهی که عارف در باز گشت به مبدأ خود دارد برای روح او مشکل و پر خطر است و هر چه از مقام تبتل تا فنا پیش می‌رود  مشکلات بیشتری دارد. امّا عشق است که به سالک جرأت و قدرت می‌دهد و پذیرش خطرهای این سفر را برای او آسان می‌کند

8ـ وحدت وجود

مثنوی ما دکان وحــــــدت اســـت                  هر چه جز واحد ببینـی آن بت است

                                                                        (6/1528)

در اوقاتی که مولانا در نور «الله» غرق می‌شد یا از عشق او مشتعل بود، همه چیز را در اطراف خود تسبیح گوی و سمع و بصر می‌یافت.

با شما نامحرمان ما ناخوشیم
محرم جان جمادان چون شوید
غلغل اجزای عالم بشـــنوید
وسوســــــه ی تاویلها نربایدت
بهر بیــنـــــــــش کرده‌ای تاویلهــا

                     (3/1019 به بعد)

ما سمیعیم و بصیریم و هشـیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
از جمادی عالم جانها روید
فاش تسبیح جمادات آیــــدت
چون  نــــدارد جـــــان تو قنـدیلهـا   

نشان عشقی که مولانا از آن سخن می‌گفت را وی در ظاهر و باطن بی زبانان جاندار هم احساس می‌کرد. به نظر مولانا در لحظاتی که روح حیوانی نیز از زمان و مکان فاصله می‌گیرد این عشق ناپیدا می‌تواند دانسته یا ندانسته آنها را به شور و شوق آورد و او این احوال را از سکون و حرکات وجد آمیز آنها از نگاه و سکوت آنها استنباط می‌کرد. در واقع او به نوع خاصی با همه چیز از طریق عشق وحدت می‌یافت.

 

     بحر وحدانیست فرد و زوج نیسـت              گوهر و ماهیش غیر مــوج نیســت

     ای محال و ای محال اشــــراک او             دور از دریا و مــــــــوج  پــاک او

       نیست اندر بحر شرک و پیــچ پیچ            لیک با احول چه گویم هیچ هیچ  

                                                                            (6/2030 به بعد)

  باری مولوی اینها را می‌گوید، اما هر گز نمی‌گوید «ما خداییم» یا  «همه چیز خداست» و  «خدا عین اشیاء است» و  «عالم همه حق است» و امثال این کلمات را هرچند محمل عرفانی داشته باشد هیچ کجا بر زبان نمی‌آورد (همائی، 1376، جلد اول، 235). به نظر استاد جلال الدین همائی جان کلام مولوی در تاویل  «سبحانی» گفتن  «بایزید» فناء فی الله و بقاء بالله است، یعنی نیست شدن در هستی مطلق و پیوستن به وجود منبسط حق که مقام وصال و آخرین درجه کمال انسان است (228). مولوی بین«اناالله» فرعون  که ناشی از انکار خداست و «اناالحق» منصور که از جهت فنا و استغراق در خدا بود فرق می‌گذارد.

        گفت فرعونی اناالحق‌گشت  پست             گفت منصوری اناالحق و بـــرست

        آن انــا را لعنتــــه الله در عقــــــب                   واین انا را رحمت الله ای  محـــب

       زانکه او سنگ سیه بد ایــن عقیـق             آن عدوی نور بود و این عشیـــــق

    این انا هو بود در سر ای فضـــــول              زاتحاد نور نــز راه حـــــــــــــلول

(5/2035 به بعد)

مولانا تمام دو گانگی‌ها را به علت اسیر شدن بی‌رنگی در عالم رنگها می‌داند. به نظر او هر کس از این رنگها فارغ شده به دنیای بی‌رنگی وارد شود به دنیای قدم و اصل خود پای نهــــاده است که در آنجا موسی و فرعون با هم آشتی کرده‌اند.

چونکه بیرنگی اسیــر رنــگ شــــــــد          موســــــیی با موسیی در جـنگ شـــد

چون به بیرنگی رســی کان  داشتــــــی         موســـــــــی و فرعون کردند  آشتـــی

                                                                                   (1/2467به بعد)

*        *              *              *

موسی و فرعـــون در هستــی تـــوست          باید این دو خصم را در خویش جست

(3/1253)

به نظر وی اختلاف در ادیان از دوگانگی‌ها و از چندگانگی‌ها زاییده شده است نه حقیقت دین.

صدکتاب ار هست جز یک باب نیست          صد جهت را قصد جز محـراب نیست

(6/3667)

مولانا می‌گوید در خانه گور هندی و رومی‌و حبشی و قفچاق یکرنگند. و او اینها را می‌گوید تا در لفاف داستان‌ها به ما بگوید که این همه رنگ و نگار، حجاب‌هایی بیش نیستند که بین ما و حقیقت که یک چیز بیش نیست فاصله می‌اندازند. رنگ باقی و ابدی «صبغه الله» است و بس و جز رنگ خدا همه رنگها عاریتی است.

هندی و قفچاق و رومـــــی ‌و حبــــش          جمــله یک رنگ اند اندر گور خوش

تا بدانی کان همــه رنگ و نـــــــــگار          جمله رو پویست است ومکر و مستعار

رنگ باقــی صبغتـــه الله است و بــــس        غیر آن بر بستـــه دان همچـــون قبــس

رنگ صـدق و رنـگ تقــوی و یقیـــن          تا ابد باقی بـــود  بـــر عابــــــــــــدین

رنگ شرک و رنگ کفران و نفـــــاق          تا ابد باقی بود بــر جــــان عــــــــــاق

(6/4709به بعد)

در نتیجه  اگر وحدت وجودی که مولانا به آن مقصد است تحقق یابد بجای این که انسان را به نیستی به معنی گوشه نشینی و عزلت و غرق شدن در خیالات باطل بکشاند، به وحدت وجود عملی راه می‌نماید. وحدتی که با سعه صدر و با بلند نظری بیکران، انسانیت را بر تخت خلافت می‌نشاند و دنیا را به ابدیت می‌پیوندد و نیکی و خیر را هدف خود قرار می‌دهد.

نتیجه گیری

در یک باز بینی مجدد در نظر گاه مولانا می توان دریافت که انسان با ترک خصائص حیوانی و درک لطائف انسانی می تواند پایه پایه تا ملاقات خدا صعود نماید و به حقیقت خویش باز گردد. حقیقت گمشدهای که با بازگشت به آن انسان سعادتمند می شود و با خلوص و یکرنگی و خیر خواهی و محبت و عشق با تمام موجودات پیوند می یابد.

منابع

انصاری، خواجه عبدالله. 1378. صد میدان. به اهتمام دکتر قاسم انصاری. چاپ پنجم. تهران. کتابخانه طهوری.

زرین کوب، عبد الحسین. 1375. پله پله تا ملاقات خدا. چاپ دهم (اول 1373). تهران: انتشارات علمی.

شیمل، آنه ماری، 1367. شکوه شمس. ترجمه حسن لاهوتی. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی.

عطار نیشابوری، فریدالدین. 1362. اسرارنامه پندنامه غزلیات عرفانی عطار نیشابوری. چاپ ممتاز.

فروزانفر، بدیع الزمان. 1354. زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی. چاپ سوم (اول 1315). تهران کتابفروشی زوار.

فروزانفر، بدیع الزمان. 1370. خلاصه مثنوی. چاپ دوم.تهران: انتشارات آذر.

گولپینارلی، عبد الباقی. 1375. مولانا جلال الدین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیده‌ای از آنها. ترجمه و توضیحات دکترتوفیق سبحانی. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.

مولوی، جلال الدین. 1357. کلیات مثنوی معنوی. مقدمه و شرح استاد بدیع الزمان فروزانفر. سازمان انتشارات جاویدان.

مولوی، جلال الدین محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم الرومی. 1363. مثنوی معنوی. به تصحیح رینولد.ا. نیکلسون. به اهتمام دکتر نصرالله پور جوادی. تهران: موسسه انتشارات امیر کبیر.

نسفی, عزیزالدین.1377. کتاب الانسان الکامل, تهران: کتابخانه طهوری.

همائی، جلال الدین. 1376. مولوی نامه. چاپ نهم. موسسه نشر هما.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.